تاریکی مطلق🖤🙃

این روز‌ها تا می‌آیم به تو فکر کنم آدم‌ها دست و پایم را میبندند و زبانم را به کار میگیرند و بعد چشمانم را کور میکنند...گاهی وقت‌ها فکر میکنم اگر توانش را داشتند بر افکارم هم مسلط میشدند... درست است که هیچوقت نتوانستند قلبم را از سینه ام بیرون بکشند...اما تلاش‌هایشان بی نتیجه نبوده! قلبم خون فواره میکند و میخواهد تمام من را بالا بیاورد و آدم‌ها پیش خودشان میگویند نباید تمام شود...باید فقط زخم زده شود بر روح و جانت..!!!و...

همیشه عاشق رنگ مشکی بودم...اما از تاریکی به قدری میترسیدم ک‌ی روزایی حتما باید دست آبجیمو میگرفتم که خوابم بره...

این روزا که زندگی کردن هم حوصله نداشتم رو میخواد...کنکور رو کجای دلم بذارم...دست و دلم به خوندن نمیره...کتابا رو باز میکنم هی زل میزنم بهشون و غرق میشم توی چیزایی که خودمم نمیدونم چی ان...لعنت به این روزای لعنتی😖